پونزده سالم بود که با اسم سرطان آشنا شدم ، اونموقع که توی بیمارستان امام رضا مشهد ، مهدی دوستم رو توی اتاق ایزوله و از پشت شیشه نگاه کردم که موهاش ریخته بود و ورم کرده بود! بهم میگه چیزی نیست فقط پلاکت خونش اومده پایین ، که اونم خوب میشه!
حتما منم خوشحالم ازینکه
اینم یه جور سرماخوردگیه ،
دوباره میاد بیرون و باهم توی کوچه فوتبال بازی میکنی
دو روز بعد مرد!
امروز تولد سی سالگی رو میگیرم و تا امروز شیش نفر از دوست روم از دست دادم که سه نفر از اوا مبتلا به سرطان بودن! ممکن است برای شخصی به سن من کمی سخت و سنگین باشه اما فکر می کنم باید کاری بکنم؟ امروز من در سازمانی مشغول یک فعالیت هستم که عضو رسمی سازمان جهانی سلطان است و هر روز و هر روز که کار شروع می کند با خودم میگم: می تونم کسی رو نجات بدم؟ اون یک نفر حتما دوست کسیه که خیلی دوستش داره!